مظلوم ترین...
نمازم را خوانده ام.به ساعتم نگاه می کنم ،تیک تاک ،تیک تاک ،تیک تاک و ...زمان می ایستد.لحظه ای می مانم که چه شد؟اتوبوس خیالم رسیده است و مرا به سوی خود می خواند.بی اختیار سوارمی شوم و به آسمان سفر می کنم.
چقدر زمین کوچک است.چقدر انسان ها کوچکند.به خوبی نمی توانم آنها را ببینم.پایین می آیم و پایین تر.می بینمشان! در تکاپویی عجیب، به گذران زندگی مشغولند. و در این میان یکی می خندد، یکی می گرید، دیگری در سکوت و تفکر، آن یکی در ...! و چقدر متفاوتند این موجودات خرد...! آن طرف تر کسی به پایین دستی، زور می گوید. پیش خود از این کوچکی و غرور و ستم، تعجب می کنم! با خود می گویم راستی مظلوم ترین عالم کیست؟ و با این تفکر سوار بر اتوبوس خیال ، دور زمین را به دنبال مظلوم ترین موجود،می گردم. شیری آهویی را می درد...! کوسه ای یک دسته ماهی زیبا را می بلعد....! انسان هایی در جنگند...با سلاح وبی سلاح...!حتی مادری کودک شیرینش را می زند...! و من فکر می کنم از این بیشتر و بیشتر هم می توان یافت...باز می گردم و پیش خود می گویم آیا ظلمی بیش از این هست؟این ها همه از جنس ظلم مخلوقاتند بر یکدیگر .و سوالی ذهنم را درگیر می کند..آیا می توان بر خالق خود شورید و بر او ستم کرد؟ نگاه می کنم :سجاده ای می بینم که منتظر است و منتظر..وکسی به او نگاه هم نمی کند.قرآنی را می بینم که بر صفحه های زیبایش، به اندازه ی سال ها خاک نشسته و کسی به غبار غریبی اش قطره ای آب نمی پاشد و به قدر کشیدن دستمالی بر جلدش ،از وجودش بهره نمی برد! انسانی را می بینم که بر حق دیگری می تازد و زمین بر این ستم نالان است.بشری را می بینم که فرامین خدایش را چه با غرور! زیر پا مینهد...آدمی را می بینم که ...نه، دقیق تر می شوم، این ها فقط ظاهری آدمگون دارند...! و به یاد می آورم روزی که معبود به خود احسنت گفت به خاطر خلق نیکویش ! و باز به یاد می آورم پیمان الست را که همه با هم گفته بودیم بلی و مسلمان زاده شدیم...! و حال را می نگرم و چهره های حیوان خو را ..! و با خود می گویم مگر بالاتر از خداوند نیز مظلومی هست! اویی که بهترین و خواستنی ترین، بوده و هست ! مهربان تر از مادر .. و همیشه یاور..الهی واحد ...معبودی سامع ...دلیلی برای متحیرین ...منتهایی برای عارفین...! و در مقابل ..ما ..انسانی ذلیل...مسکینی حقیر...مستکینی عاصی...! آیا عصیان مرا بخششی هست....؟
باز ساعتم به حرکت می افتد..تیک تاک..تیک تاک...پرده ی خیالم رخت می بندد و گوشه ی تسبیحم می درخشد.. و من میگویم :الهی انت کما احب،فصیرنی کما تحب
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
یادتان نیست نوشتید بیا؟! آمده ام
بگذار بگویم قد قامت الصلوة...
گناهانم را بریز، آبرویم را نه!
دستان خالی...
گیرم حسین دق نکند اینچنین ولی...
یوسف گمشده ی اهل حرم
آقا شرمنده ایم...
چهل روز بی پدری
مانده ام وقتی ماندنت را می بینم!
آه کوفی، شامی، شمر،حرمله
من، تو، او...\ و عجل لولیک الفرج\
نامه ای سرگشاده
شنوای آرام
چه امام زاده ای!
[همه عناوین(86)][عناوین آرشیوشده]